
دیشب به یادت بهاری شدم و با گریه ابر جاری شدم
دوباره دلم بوی یاران گرفت و با یاد آن لحظه جان گرفت
همان لحظه ای که پایان نداشت و حتی زمینش بیابان نداشت
و آن روزها که گم شدیم و در خلوت کوچه مان گم شدیم
من آن روز ها شعر نو می شدم و با خنده هایت دِرو می شدم
تو را مثل یک قصه می یافتم و ناچار از غصه می باختم
همان غصه هایی که غم می شدند وبا خنده های تو کم می شدند
تورا یک شب آرام دزدید و رفت و آن میخک سرنخ را چید و رفت
همان میخکی را که رنگ تو بود و شاید صدای قشنگ تو بود
و من باز هم نوبهاری شدم وبا گریه ابر جاری شدم
**((سولماز محمدی))**
نظرات شما عزیزان:
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
